یک شب مرا میان خاطره ها جا گذاشت رفت
روی دلم و دلش پا گذاشت رفت
می گفت عادت من با تو بودن است
او گفت من نمی روم اما گذاشت رفت
امروز گفت قسم می خورم کنار تو
هستم همیشه هستم و فردا گذاشت رفت
از اولین خاطره ی شعر خوانی اش
در باورم نشسته بود تا گذاشت رفت
او بود گفت که دلم تنگ می شود
من هم قبول کردم و حالا گذاشت رفت
از اولین نگاه دلش پیش من نبود
روشن ترین نشانه که بی ما گذاشت رفت
من باور نمی کنم آن قصه ها چه شد؟
جدأ چگونه مرا جا گذاشت رفت؟
اینم یه شعر تقریبا قدیمیم!