دیوارها هم مرا به سخره میگیرند ، اما من با تو... خدایم ... حرف ها داشتم ... دیوارها میخندند و من ، خون می گریم ، به سالهایی می نگرم که در حال عبورند ... سالها اعدادی بیش نیستند ، اعدادی که مرا از چگونه زیستن دور می سازند . می خواهم روی سینه دنیا درشت بنویسم :
من از اعداد گریزانم ...
آه خداوندا ... اشکهایم را ببین ، ببین چگونه بی انتها به تکرارشان می شتابند ، مادامیکه می دانند و هیچ ندارند که بسازند ... آه ... اکنون که 163200 ساعت از اولین گریه ام میگذرد ، توشه ای جز یادت ندارم ... محتاجت نگاهم دار ، که هیچ نکرده ام ...
حق یار همتون