یک شب مرا میان خاطره ها جا گذاشت رفت
روی دلم و دلش پا گذاشت رفت
می گفت عادت من با تو بودن است
او گفت من نمی روم اما گذاشت رفت
امروز گفت قسم می خورم کنار تو
هستم همیشه هستم و فردا گذاشت رفت
از اولین خاطره ی شعر خوانی اش
در باورم نشسته بود تا گذاشت رفت
او بود گفت که دلم تنگ می شود
من هم قبول کردم و حالا گذاشت رفت
از اولین نگاه دلش پیش من نبود
روشن ترین نشانه که بی ما گذاشت رفت
من باور نمی کنم آن قصه ها چه شد؟
جدأ چگونه مرا جا گذاشت رفت؟
اینم یه شعر تقریبا قدیمیم!
این جدیدترین شعرمه امیدوارم خوشتون بیاد!
چقدر بی منی
به اندازه ی تمام با تو بودنم!
_نمی اندیشم به بازی امروز_
می بخشی ام
تنها آمده ام
کودکی ام را گذاشتم دم در
تا با وقار به نظر برسم!
و چقدر دوری از من
به قدر تمام نزدیکی ام به تو!
همه چیز را دوباره می سازیم
حالا
تو پدر باش
و من مادر!
کودک را دم در می گذاریم
_کودکی را دم در گذاشته ام_
و بعد
عشق را تسلیم هوس
و من را تسلیم تو می کنیم...
خسته که شدی
تو می روی خانه
و من را دم در می گذاری
تو بزرگ می شوی
و بازی
تمام می شود
فردا که دوباره شروع کنیم
تو برادر می شوی
و من خواهر!!!
روز دانشجو مبارک!
Writing on an infant eight month old
Since I have been so quickly done for,
I wonder what I was be gun for.
حیف!داریم بزرگ می شویم
و هم کلاسی های من که قبل از جشن عبادت
فقط 20های نقاشی و دیکته را به هم پز می دادند
حالا از مبل های تازه و خانه های بزرگشان حرف می زنند
و زنگ تفریح بجای خندیدن و دنبال هم دویدن
با صدایی نازک از هم می پرسند
راستی شوی 76 را دیده ای؟
این وسط من و ابرهای آسمان
برای باریدن به هم تعارف می کنیم
انگار نه انگار که زنگ خورده
و دیگر کسی در حیاط نمانده...
کاش می دانستم حریم تنهایی ات به کدامین وسعت است
تا بغضهای مانده در گلو
حرفهای گره خورده بر زبان
و احساس سرکوب شده در قلب را
تقدیمش کنم...
کاش می توانستم برای به یادگار ماندن رد پاهایت
از انبوه حرفهای ناگفته ام
و از مسیر نگاه هایم
پلی بسازم...
تا از عمق تنهاییت به آنجا که خورشید حضور دارد
سفر کنی
کاش تنها تو می دیدی نگاه ناطق مرا
کاش می دانستی که تمام لحظه هایم را
با بند بند انگشتان تو
اندازه می گیرم
بند هایی قطعا محدود آسیب پذیر و قابل پوسیدن...
((شهلا یعقوبی))
ایستاده ام در امتداد ماه
با چشم هایی لبریز از عطر نمناک ستاره
دست هایی سرشار از لهجه ی سیب ناک گندم
خوش تر از همیشه های انتظار
پنجه بر ماه می کشم
و یاس نفس هایت را در نبض کهکشان بو می کشم
آه...
تو کدامین گناه مقدسی
که بی نهایت باره
به تکرار تو تکفیر می شوم...
((منوچهر پالار))
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آیی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله ی زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند اینست حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفرست در این مذهب خود بینی و خود رایی
زین دایره ی مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آید شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی